و امــــــــــا ...
گویند مرا چو زاد مادر ....................... پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شب ها بر گاهواره من .................... بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزرد خود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد ..................... تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره...