امیرطاها ولی خانیامیرطاها ولی خانی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

کودکانه های امیر طاها

و امــــــــــا ...

گویند مرا چو زاد مادر .......................  پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شب   ها بر گاهواره من .................... بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزرد خود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد .....................  تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره...
31 فروردين 1393

روز مادر

  سرگشتۀ اویم از ابد تا ازلش سر در گم چشم های شیر و عسلش آمد که بهشت را بسازد با من با سطل خمیربازی اش در بغلش    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بهشت من و پردیس و بهار من همینجاااااااست  .... همینجا درست روبروی چشم های تو  :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: مادر شدن انتخاب سختی ست.با این کار اجازه می دهیم برای همیشه قلبمان در جایی خارج از سینه مان بتپد ! قلب مادر : ا...
31 فروردين 1393

چه حالِ خوبی داشت خدا ...

وقتی خدا می خواست تو را بسازد،   چه حال   خوشی داشت،   چه حوصــله ای  !  این مـوهــا، این چشم هــا  ....  خودت می فهمــی؟   من همه ی اینها را دوست دارم ...   ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از : عباس معروفی وقتی که خوابی ، وقتی بیداری ، وقتی راه میری ، وقتی میخندی .... به این فکر میکنم که وااااااااقعا خدا  وقتی تو رو می آفرید حال خوشی داشت. این شعر با تمام وجودم تقدیم به نفسم ......... باشد برای یادگار روزهای شیرین کودکی :)...
26 فروردين 1393

بدون عنوان

دو قدم مانده به خندیدن برگ یک نفس مانده به ذوق گل سرخ چشم در راه بهاری دیگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه به تو یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو ..................... ــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عروسک مامان الهی که بهترین ها در انتظار تو و تمااااااااااااام بچه های روی زمین باشه  عیدت مبارک نفسم ... ...
22 فروردين 1393

سفره ی هفت سین ما 1393

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی طریق کام بخشی چیست ترکِ کام ِخود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک، بردوزی سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیر...
22 فروردين 1393

یه روز آفتابی ...

  روز سه شنبه ...کنار بابا مصطفی و دایی هادی.تازه سرماخوردگیت خووب شده مامانی . موقع برگشت هم رفتیم کلی برات خرید کردیم مامانی .عکس لباسهای جدیدت رو میزارم تو پست های بعدی.خیلی خوشحال بودی .     اینم عکس چند تا از لباسای جدید گل پسر ... که قبلا قول داده بودم :) ...
22 فروردين 1393

عصر یک روز تعطیل ... پارک چنگلی چیتگر

روزی روزگاری بابایی  هوس کرد مامانو ببره پارک جنگلی چیتگر تا یکم دوچرخه سواری کنه. اما امان از دست پسر که خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی به مامانش وابسته بود. تا مامانش سوار دوچرخه شد گریه کرد که مامانی نرو !!! آره نفس ِ مامان کاری کردی که لذت  دوچرخه سواری کلا تلخ شد به کامم. بابایی هم از دست شما عصبانی شد و یعد از یه مدت برگشتیم خونه.اصلا گریه ت تموم نمیشد.این عکسای خوشگل درست چند دقیقه قبل از دوچرخه سواری مامان رو نشون میده :):):):) امااااااااااااا: تا دلت بخواد اونروز نفس مامان تو دوچرخه سواری کردی    ...
22 فروردين 1393

سفر به کرمان

عروسک مامان: اوایل اسفند ماه برای عروسی خاله بیتا به کرمان دعوت شدیم.اینم یه عکس خوشگل از نفس مامان توی مراسم عروسی ... خیلییییییییییی پسرخوبی بودی و همش میخندیدی.اصلا اذیت نکردی.توی خونه ی خاله بیتا هم با کنجکاوی به وسایلا نگاه میکردی.بهمون خیلی خوش گذشت.بچه های عمو رضا (برادر دوست بابایی ) علی و اشکان حسابی بزرگ شده بودن.دوستای قدیممون رو دیدیم و اونام حسابی از دیدن شما خوشحال شدن و کلی قربون صدقت رفتن. توی راه برگشت هم هوس انار و پسته کردی!!! توی راه کاشان برات خریدیم و من توی ماشین برات انار دونه کردم مامانی ... اونقدر خوشحال بودی انگار یکساااااااااااااااله انار نخورده بودی . الهی که همیشه لبات بخنده عروسک من :):):) ...
22 فروردين 1393
1